مهدی تیموری مانند خیلی از پیرمردهای محله نوید وقتش را در پارک میگذراند. خاطره ازدواجش را بعضی پیرمردهای داخل پارک خوب میدانند. او بارها برایشان تعریف کرده و معتقد است جوانهای امروزی کمتر تن به این کارهای سخت برای رسیدن به فرد موردعلاقهشان میدهند.
او سال ۱۳۲۰ در روستای ابرده علیا به دنیا آمده است. سالهاست که ازدواج کرده و نوهدار است.
آقا مهدی میگوید: خیلی زود و در هجدهسالگی عاشق یکی از دختران روستا شدم. با پدرم به خواستگاری رفتیم. پدر دختر بهانه کوچکبودن دخترش را آورد و رضایتی برای ازدواج من با دخترش نداشت. اما من ناامید نشدم و باواسطه و بیواسطه، بزرگان قوم و روستا را برای خواستگاری فرستادم. سرانجام پدر دختر که حوصلهاش از این پیغاموپسغامها سررفته بود، موافقت خودش را با ازدواج اعلام کرد.
آقامهدی ادامه ماجرا را اینطور تعریف میکند: پدر دختر برای اثبات علاقهام شرطی گذاشت. شرطش این بود که چهار سال تمام برای او کار کنم و هیچ توقعی نداشته باشم. بهنظرم شرط آسانی بود، اما بعد از گذشت چند ماه تازه فهمیدم آنقدرها هم آسان نیست.
از صبح زود تا اذان مغرب کارهای زمین و دامداری پدر دختر را انجام میدادم. بعد از مدتها کار شبانهروزی و رفتوآمد به منزل آن خانواده، متوجه شدم دخترشان هیچ علاقهای به من ندارد. کار را رها کردم و ناامید به خانه برگشتم.
مهدی که دیگر حالا پسر جوانی شده بود، به خواستگاری دختر دیگری در روستا میرود. شرط این ازدواج هم چند سال کار بود. او میگوید: پدر دختر نیز بنا بر رسمی که وجود داشت، شرط چهار سال کار دامداری برای ازدواج را برایم گذاشت.
شرط را قبول کردم. خیلیها بهدلیل قبول آن مسخرهام کردند، اما رسم آن زمان اینطور بود. این رسم برای آزمودن خواستگاران سمجی بود که ادعای عاشقبودن میکردند. البته این روزها با روشهای دیگر مثل مهریه زیاد و زمین و ملک، خواستگار سمج را رد میکنند. درمجموع هشت سال از عمرم را برای رسیدن به همسر دلخواهم گذاشتم.
او ادامه میدهد: چهار سال کار که تمام شد، همراه با پدرم دوباره به خواستگاری رفتم. خوشحال بودم بابت تمامکردن شرط و نگران از اینکه مبادا پدر دختر شرط دیگری بگذارد. با نگرانی و سربهزیر به حرفهایی که ردوبدل میشد، گوش میکردم. با شنیدن کلمه مبارک باشد از زبان پدرخانمم، نفس راحتی کشیدم، انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد.
داستان هشت سال کارگری آقامهدی برای ازدواج را همه اهالی روستا و روستاهای اطرافش شنیده بودند و همگی بابت موافقت با عروسی خوشحال بودند: مراسم عروسی با شکوهی برایم گرفتند. سالهاست که کنار همسرم با خوبی و عشق زندگی میکنم.
حاصل این ازدواج پنج فرزند (دو دختر و سه پسر) است. هروقت داستان ازدواجم را برای دیگران تعریف میکنم، همه تعجب میکنند و کارم را غیرعاقلانه و از سر جوانی میدانند. اما خودم معتقدم یک ساعت زندگی عاشقانه در کنار همسرم ارزش هر سختی و شرطوشروطی را داشت.